اتاقم مرتب شده هر جور بود همه چیز را چپاندم گاهی در این چپاندن‌ها احساس میکردم یک ژاپنی خلاق هستم مثلا در جا دادن پنج جعبه دستمال کاغذی و جزوه‌ی دانشگاهی‌م در یک قفسه ژاپنی درونم به‌ من تعظیم کرد حقا که چه لحظه با شکوهی بود بعد هم رفتم به خانواده پز اتاق مرتبم را دادم اولین اتاقی که بعد از اسباب کشی کاملا مرتب شده است البته در ظاهر! کسی از کشوهایی که بعد از باز شدن فوران میکنند خبر ندارد 

بعد هم اینکه میخواستم سبک زندگی‌تم را عوض کنم و شب ها زود بخوابم روی همین حساب امشب ساعت ۹ شام خوردم  و تصمیم گرفتم ساعت ده و نیم بخوابم حالا اما ساعت یک ربع مانده به یک شب هست و هنوز بیدارم ته دلم هم کمی ضعف میرود به خاطر عملیانی شدن فاز اول  پروژه بزرگم  در همین بی خوابی بود که رفتم در پنجره اتاقم رو کردم به آسمان و ماه را دیدم و آخ که یادم آمد چقدر عاشقم راستش یک روزی عاشق شدم همان روز زمستانی که روی صندلی حس کردم صورتم میسوزد بعد هم کاپشنم را جا گذاشتم و یادم آمد دوباره رفتم برش داشتم بعد هم در اتوبوس ایستگاهی که همیشه پیاده میشدم را رد کردم و اصلا حتی متوجه نشدم بعد هم تا خانه هی یادم می‌آمد و میخندیدم مثل دیوانه ها حالا بماند که کسی که عاشقش شدم اصلا روحش هم خبر ندارد شاید حتی خودش یار دیگری داشته باشد( این چیزی‌ست که هرگاه فکرش را میکنم روحم اشک‌ میریزد) بعد هم آمدم خانه و سریع اسمش را سرچ کردم و در اینستاگرام پیدایش کردم و دیدم ای بابا چقدر شبیه من نیست چقدر شبیه چیزی که میخواستم هم نیز و از همان لحظه بود مه شروع کردم مهرش را از دلم بیرون کردن و نتوانستن و ناکام ماندن این چیزی که فکر میکنم عشق باشد خیلی هجیب است مثلا هیچوقت نتوانستم نگاهش کنم و همیشه از او میگریزم نتوانم به او بخندم من که کارم خندیدن است یا از او سوال بپرسم و مدام نگرانم که یک نفر دیگر را دوست داشته باشد یک نفر نیست بگوید که آخر چرا باید تو رارا بخواهد با این رفتارها خلاصه بماند گاهی هم احساس میکنم قلبم مثل یک کمد ژاپنی ست این همه حس عجیب و غریب را د خود حا داده بوده و چپانده بوده و حالا زمان عاشقی همان زمانیست که در آن باز میشود و تمام این حس ها بدون مقدمه و ترتیب شه میریزند بیرون و تا بیایی جمعشان کنی میبینی که بک عمر پایش گذاشتی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها