خوابم نمبیرد به هزار چیز از اول شب فکر کرده ام فیلمی دیده ام و با دیدنش غمگین شده ام با شخصیت اصلیش همدردی کردم بعد از آن احساس کردم که من آن دختر هستم ازین جهت غمگین بودم حتی میخواستم گریه کنم امشب با هیچکدام از دوستهایم صحبت نکردم‌ فیلمهای سفر را دیدم عمق شادی چه کم است احساس میکنم خود خواه شدم دوست دارم با کسی از جنس خودم حرف بزنم احساس میکنم کسی من را درک نمیکند دنیا برایم کوچک شده دلم هم گرفته از طرفی اظطراب هم دارم با چاشنی خشم و تنفر چه انسان با احساسی 

دلم میخواهد کار کنم کمی فتوشاپ تمرین کردم کنی هم تایپ ده انگشتی میخواهم مستقل شوم تا مستقل فکر کنم و مستقل انتخاب کنم و تصمیم بگیرم 

افکار پریشانم در ذهنم میگذرند گاهی ویراژ میدهند و خواب را میربایند 

میتوانستم به حای این یک متن قشنگ بنویسم اما نخواستم 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها