وادی نگار



اوایل دلم میخواست هیچکس نوشته های وبلاگم رو نخونه اما حالا که با آدما معاشرت کردم و نتیجه خوبی هم داده دوست دارم از طریق وبلاگ چند تا دوست پیدا کنم احساس میکنم که کلی اتفاق افتاده و من عوض شدم هر چند که هنوز غمگین و نگرانم اما غم هم جنس های مختلفی داره و احساس میکنم غمم جنسش عوض شده حتی با کیفیت تر شده فردا سال عوض میشه اینکه امسال کمتر نوشتم چه تو وبلاگ چه تو دفتر و هر جای دیگه نشون میده که امسال کمتر تنها بودم و هر وقت غمگین بودم به جای اینکه خودم رو اینجا آزاد کنم دست به دامن چیزای دیگه میشدم حتی شاید ول گشتن در اینستاگرام احساس میکنم امسال یه نیمچه قدمی به هدفم نزدیک تر شدم شجاع‌تر شدم و در کل راضی‌ام هر چند که کلی هم غصه خوردم و کلی هم پشیمون شدم و کلی هم اشتباه کردم نمیدونم خدا کنه که ارزشش‌ رو داشته باشه دلم میخواد سال دیگه جدی تر و منظم تر و قوی تر باشم و با فکر تر اینقد امسال سر همین بی فکری های کوچک سوتی دادم که این با فکر شدن خیلی مهمه ینی یه جورایی حواس پرت نبودن شاید یه روز اتفاقات خنده دار هم اینجا نوشتم فعلا همین خداحافظ سال عجیب


خوابم نمبیرد به هزار چیز از اول شب فکر کرده ام فیلمی دیده ام و با دیدنش غمگین شده ام با شخصیت اصلیش همدردی کردم بعد از آن احساس کردم که من آن دختر هستم ازین جهت غمگین بودم حتی میخواستم گریه کنم امشب با هیچکدام از دوستهایم صحبت نکردم‌ فیلمهای سفر را دیدم عمق شادی چه کم است احساس میکنم خود خواه شدم دوست دارم با کسی از جنس خودم حرف بزنم احساس میکنم کسی من را درک نمیکند دنیا برایم کوچک شده دلم هم گرفته از طرفی اظطراب هم دارم با چاشنی خشم و تنفر چه انسان با احساسی 

دلم میخواهد کار کنم کمی فتوشاپ تمرین کردم کنی هم تایپ ده انگشتی میخواهم مستقل شوم تا مستقل فکر کنم و مستقل انتخاب کنم و تصمیم بگیرم 

افکار پریشانم در ذهنم میگذرند گاهی ویراژ میدهند و خواب را میربایند 

میتوانستم به حای این یک متن قشنگ بنویسم اما نخواستم 


تحمل ندارم

 از خانه که بیرون میروی یا باید کور باشی یا رنج بکشی! فرقی نمیکند کجا زندگی کنی سر هر چارراهی یک نفر ایستاده در سرما با چشمان غمگین که خنجر در قلبت فرو کند اگر ازشان گل بخری کمی از غمش کم میشود دیشب یک زن را دیدم در سرمایی که خیابان را خلوت تر ازهمیشه کرده بود قلبم افتاد و شکست از ماشین پیاده شدم جمعش کردم از زن گل خریدم هر دو خوشحال شدیم و امیدوار دوباره سوار ماشین شدم قلبم را سر هم کردم گذاشتم سر جایش یک چارراه بعد تر یک کودک بود و چارراه بعدی دو مرد کاش میتوانستم تمام گل های دنیا را بخرم که وقتی کسی به پنجره میزند شیشه را پایین بدهی و او بهار دستش باشد به جای این گل ها که حالیشان نیست هوا چقدر سرد است و روزگار چقدر نانجیب 

امشب دوباره از آن مسیر گذشتم دوباره زن آنجا بود دوباره قلبم افتاد و شکست اما این بار جمعش نکردم همان جا ماند دو سه تا چارراه را هم رد کردم حتی برنگشتم تا به چهره‌ی پسرکی که به شیشه زد نگاهی کنم با دست اشاره کردم که نه در اعماق وجودم کسی گریه میکند زار میزند چطور توانستم بی رحم باشم؟ چطور ندارد این روزگار است هزار گل فروش بر سر هزار چارراه ایستاده اند و من نمیتوانم از همه شان گل بخرم حقیقتا آنقدر پول ندارم و حقیقتا این راهش نیست راهش چیست نمیدانم فقط میتوانم دعا کنم که زودتر گلهایشان را بفروشند به خانه هایشان روند و خانه هایشان گرم باشد و چیزی برای خوردن داشته باشند و بیمار نشوند و سرما نخورند دعا کنم که انسانها شریف باشند حق هم را نخورند حتی سر سوزنی که فقر نیاشد و دعا کنم که هوا گرم شود که گل هایی سر چارراه بفروشند که از خودشان گرما تولید کنند دعا کنم که هیچ نگاهی نا امید نباشد هیچکس غمگین نباشد دعا کنم که گلها نان بشوند 

چقدر ناتوانم 


من هر روز با اتوبوس به دانشگاه میروم معمولا این عادی ترین قسمت روز من هست که قرار هم اینست که اتفاق خاصی در آن نیفتد  معمولا در راه پادکست گوش میکنم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم یا درسم را مرور میکنم  بعدم در ایستگاه دانشکده ام پیاده میشوم و قسمت اصلی شروع میشود اما چه شد؟ تمام معادلات به هم ریخت! یک اتوبوس که احتمالا مسافرانش فکر میکردند که قسمت اصلی روزشان هنوز شروع نشده در محوطه دانشگاه، دانشگاه امنشان، منحرف میشود چپ میکند دانشجو ها زخمی میشوند دانشجو ها میمیرند خونشان روی کاغذ هایی که مرور کردند میریزد کسی نیست که پادکستی که گوش میکردند را استاپ کند که مبادا جا بمانند آدم میماند چه بگوید باور نکردنی ترین و غم انگیز ترین داستان دنیاست برای من  اشکم جاری شده است حس میکنم در آن اتوبوس بودم حس میکنم که مرده ام حس میکنم که باور نمیکنم مرده ام به این سادگی مرده ام از اتوبوس ها بدم میآید از دروغگو ها بدم می آید از آنها که پول برایشان مهم تر از جان است متنفرم و میترسم

یک پیج اینستاگرامی گفته یود که آرزوهای زمستانتان را بنویسید من هم نوشتم از همه آرزوهایم نوشتم بعد یک دفعه یادم افتاد به کتابی که از کتابخانه مدرسه گرفته بودم وقتی سوم یا دوم راهنمایی بودم اسم کتاب را یادم نیست اسم نویسنده اش را و اسم کاراکتر هایش را نیز به یاد نمی آورم فقط یادم هست که یک پرنده کوچکی بود و یک روز نشست روی شانه ی پسر جوانی بقیه هم با حسرت پسر را نگاه میکردند پسر هم از نگاه ها فرار کرد و رفت به خانه در خانه پرنده به حرف افتاد و گفت آرزوهایت را بگو تا بر آورده کنم و پسر هم گفت، مثلا یک بار گفت کار خوب میخواهم یک بار گفت با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم یک بار گفت فلان خانه را داشته باشم فلان ماشین را و . تا روزی که پسرک فکر کرد که کاملا خوش بخت است و هیچ آرزویی ندارد بعد به پرنده گفت که پرنده ی زیبای من! من حالا خوشبختم و هیچ آرزویی ندارم آیا من قانع ترین انسانی نیستم که بر شانه اش نشستی؟ و از این جهت به خودش میبالید پرنده جواب نداد فقط پرسید که دیگر هیچ آرزویی نداری؟ پسر گفت نه بعد پرنده گفت خدا نگهدار و پرید روی دیوار نشست بعد گفت راستی پسر نمیخواستی برای عمو فلانی که سالهاست روی تخت مریضی اقتاده آرزوی خوب شدن کنی؟ پسر فریاد زد پرنده برگرد و این یکی را برآورده کن اما دیگر دیر شده بود پرنده پریده بود!پرنده گفت نمیخواستی برای کودکان و ن و جنگ زده ها آرزو کنی و پسر بیشتر و بیشتر حسرت خورد و بعد پرنده پرید و رفت 

این داستان مورد علاقه ی من شد با اینکه هیچ چیز از آن به جز اصلش را یادم نیست مدام میگویم که نکند اینکه خودخواهم باعث شده فکر کنم که انسان قناعت پیشه و خوبی هستم نکند که تمام آرزوهایم برای خوش بختی خودم است و دیگران را به یاد ندارم راستش این است که پرنده خوشبختی هیچوقت روی شانه ما نمی نشیند تا آرزوهایمان را بر آورده کند اما خب همان لحظه ای که غرق در شادی هستیم غذا های رنگارنگ میخوریم و مصرف میکنیم و لباس های جور واجور میخریم باید به یاد بیاوریم که پرنده خوشبختی در آن لحظه ها روی شانه ی ما نشسته و نکند که فردا که پرید با حسرت نگاهش کنیم که ای وای اینها اصلا آرزوهای اصلی من نبود

خلاصه که همه ی آرزو ها را پاک کردم تا بتوانم همه ی واقعی آرزوهایم را پیدا کنم و بنویسم چون آنها هم آرزوی من بود اما فقط بخشی از آن 


چهار روز از عمر پاییز مانده چقدر امسال سرد بود حتی در روز های آفتابی هم سرد بود یک سردی عجیبی انگار پاییز رفته بود درون من از درون سردم میشد و هیچ لباسی گرمم نمیکرد رو به آفتاب مینشستم تا مگر آب شوم چون مدام احساس یخ زدگی داشتم چقدر سریع گذشت انگار همین دیروز آمده بود هنوز روز اول پاییز را یادم است و همه ی روز های دیگرش را هم یادم است چه روزهای کوتاهی بود و هی کوتاه تر میشد تا جایی که به آفتاب فرصت نمیداد تا یخ وجود مرا آب کند بدی حافظه خوب همین است برایت زود میگذرد چون همه چیز را به خاطر داری احساس میکنی که زود میگذرد بعد فاصله ها را متوجه نمیشوی نمیفهمی که چقدر از آن روز ها دور شدی متوجه نمیشوی که چقدر پیر شدی گاهی  فراموش میکنم که بیست و دو ساله ام انگار همین ماه پیش در نوزده سالگی این وبلاگ را زدم و اسمش را گذاشتم وادی نگار چون اینجا هیچکس مرا نمیشناخت و میتوانستم تا میخواهم غمگین باشم بدون آنکه کسی بگوید ببین تو جوانی دنیا مال توست ببین چقدر زیباست گاهی فراموش میکنم که بیست و دو ساله ام فکر میکنم هجده ساله ام و قرار است در بیست و دو سالگی تقریبا به همه آرزوهایم رسیده باشم اما حالا چه حتی از هجده سالگی هم دستم خالی تر است دیگر نمینوسم شعر نمیگویم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد هیچ چیز جلوی پایم نیست هر قدمی که بر میدارم پشیمانم با این وجود هنوز قدم برمیدارم در دنیایی که دیگر حتی یک وجبش هم مال من نیست دوستانی دارم با آنها میخندم مزخرف میگویم و میخندم بعد که میخواهم جدی باشم میبینم که مرا نمیفهمند دوباره مزخرف میگویم و میخندم شب اما در اتاقم در تنهایی ام در خواب فکر میکنم در چه روز بیشکوهی خواهم مرد گاهی یک تاریخ تعیین میکنم ولی از آنجا که این زندگی مال من نیست و من تنها یک اسیرمفراموش میکنم صبح دوباره آدمی میشوم که برای شادی به هر چیز چنگ میزند بلند میخندد و دیوانه است اما درونش هزار نفر مویه میکنند 

چقدر نا توانم  


پاییز هم دوباره آمد یک شب خوابیدم دم صبح سردم شد بلند شدم پنجره را بستم دوباره خوابیدم صبح که بیرون خانه بودم بادی وزید در مقابلش ایستادم و شالم را گرفتم که باد نبرد غروب هم دلم تنگ شد و تا وقت خواب برسد صد صفحه ای کتاب خواندم و ول گشتم شب هم که خوابیدم به جای بغل کردن پتو آن را رویم کشیدم پاییز همیشه برای من اینگونه می آید و من از ابتدایش مدام دنبال این هستم که ببینم کی باران میآید انگار باران معجزه ی پاییز است برای من! همانطور که دیدن دریا معجزه تابستان است  معجزه تابستان را امسال که ندیدم پارسال هم همینطور و سال قبل ترش هم گمان میکنم آخرین باری که دریا را دیدم نمیدانستم که دریا برای من معجزه ی تابستان است همینطور رفتم و شنا کردم چند صدف جمع کردم و یادگار نگه داشتم اما حالا که سالهاست دریا را ندیده ام همیشه در رویایم تصور میکنم که پاهایم حتی ریزترن شن دریا را حس کرده و وجودم  بوی دریا را شنیده و به سمت دریا دویده در آستانه ی ساحل ایستاده موجی با وجودم روبوسی کرده و بعد هم را در آغوش گرفتند آخر سر هم دریا یک گوش ماهی که صدای دورترین اقیانوس دنیا را در خود دارد به من هدیه داده است به هر حال معجزه تابستان را که امسال ندیدم اما برای معجزه ی پاییز سر شار از امیدم قبلا نمیدانستم که باران معجزه است پارسال این موقع ها نمیدانستم وقتی تا اواخر آبان خبری از او نشد فهمیدم که یک معجزه است نمیدانم آیا اینگونه شده ام که هر چیز که برایم عادی بود کم کم تبدیل به معجزه میشود یا نه؟ هر چیزی که قبلا عادی بود مثل باران مثل دریا مثل لبخند

چه فکر نازک غم ناکی به قول سهراب


حالا که گریه میکنم دلم نگرفته دلم شکسته دلم شکسته ای دوست اما تو صدایش را شنیدی باور میکنی که خسته ام مثل همان شبی که یک‌ بلوار را پیاده رفتم و گاهی میانه راه داد کشیدم چون مطمئن بودم هیچکس صدایم را نمی شنود از تو چه پنهان که آن موقع اصلا یادم نبود که صدایم را میشنوی یا نه آن شب هم قلبم شکسته بود دلم میخواست راهی که می روم پایانی نداشته باشد بروم و آنقدر دور شوم که همه چیز و همه کس را فراموش کنم فراموش کنم چگونه قلبم شکسته و هیچکس هم دیگر مرا به خاطر نداشته باشد چه فرقی میکند من چه میخواستم و می خواهم 

ذهنش آنقدر شلوغ است که مطمئن نیستم  چه میخواهم بگویم بماند الان یادم اقتاد که گفتی انا عند قلوب المنکسره تو در قلب های شکسته ای وخب انگار خیلی قبل تر از این جوابم را داده ای که صدای شکستن قلبم را میشنوی یا نه ای دوست  که در قلب منی در قلب شکسته ی منی دوستت دارم


گاهی از اینکه رفتارم مناسب نیست ناراحت میشوم مثلا ناراحت میشوم از اینکه وقتی دعوایم میکنند سریع اشک هایم جاری میشود یا اینکه وقتی از چیزی یا حرفی خوشم نمی آید سریع راه میروم بقول خواهرم میگوید رم میکنی (همان حرکت اسب ها) یا مثلا گاهی داد میزنم گاهی عجولانه تصمیم میگیرم گاهی رفتارم درست مثل یک احمق است گاهی درست مثل یک دیوانه و خب معمولا شب ها قبل از خواب یا در روز که به یاد می آورم خیلی از خودم و رفتارم خجالت میکشم و گاهی از خجالت دست ها و دندان هایم را به هم فشار میدهم 

بعد که نگاه میکنم میبینم همه همینگونه هستند همه در لحظاتی از زندگی دیوانه و احمق واسب میشوند چگونه آنها را درک میکنم اما خودم را نمیتوانم نه درک کنم نه ببخشم  

انگار یادم رفته که زندگی یک فیلم نیست! و من هم بازیگر نقش اولش نیستم که تمام فیلمنامه را خوانده و همان شده که کارگردان میخواهد. مطمئن نیستم اما زندگی به نظرم بیشتر به زمین بازی کودکان شباهت دارد هر کسی گروهی یا تکی بازی خودش را میکند و یقین دارد آن بازی تا حد مرگ جدیست من هم یکی از آن کودکانم شاید اما گاهی از زمین بیرون میآیم و میشوم بازیگری که فیلم نامه را نخوانده ولی به نظرش می آید که این قسمت ها را درست بازی نکرده و شاید شاید شاید کارگردان اتفاقا در آن لحظات بیشتر از هر وقت دیگری به تحسینش پرداخته باشد


آنقدر بیکار بودم که برای همه ی آنها که دوست داشتم و نداشتم پیام تبریک عید فرستادم و هموز هم بیکار هستم گفتم به خا این وبلاگ بیایم روزی که اینجا را برای خودم زدم دلتنگ و تنها بودم درست مثل همین امروز احساس میکنم که زندگی من شده دلتنگی و تنهایی و آن لحظه هایی که فکر میکنم دلتنگ نیستم، چون همیشه تنها هستم اما چیزی  که متفاوت است مدل تنهایی من است که انگار فرق دارد یک تنهای وابسته نمیدانم باید چه بگویم یا حتی چگونه بگویم همینقدر میدانم که از گذشته تا کنون هیچ چیز تغییر نکرده من هنوز دوست های زیادی ندارم  و دوست صمیمی هم ندارم دوستان به درد یک بیرون رفتن ساده میخورند و تمام. از خانواده هم که اینطور بگویم همه زندگی خودشان را دارند و من هم زندگی آنها را. هوووف چه قدررر دلم پر است صبح که ساعت ۶ بیدار شدم و نسیم خنکی هم میوزید نشستم یک دل سیر گریه کردم که چرا من با این همه تنهایی هنوز وابسته ام به کسی وابسته ام که مرا به کوه ببرد به کسی وابسته ام که با او به سینما بروم با او به خرید بروم در حالیکه قبل از این همه ی این کارها را به تنهایی انجام داده‌ام و همه‌شان هم به آدم یاد اوری میکنند  که تنها هستی و این تنهایی به هیچ جای این دنیا بر نمیخورد باور کنی یا نه آنها زندگی خودشان را دارند و این وسط تو هر روز پیر تر و تنها تر میشوی تا از جانبت به آنها صدمه‌ای نخورد مثلا آن شب ها که میخواستم عادت کنم هر شب تنهایی یک ساعت راه روم آن یک ساعت بهترین یک ساعت عمر من بود  اما یک روز و روز بعد که به خانه برگشتم متوجه شدم انگار یک نفر از این یک ساعت خوش تنهایی من سو استفاده کرده و بعد من دوباره خود را زندانی کردم میترسم عمرم اینگونه تمام شود هر چند که خیلی روز‌ها دوست دارم تمام شود چطور هنوز نیمی از دهه سوم زندگی‌ام هم نگذشته پس چطور اینجا ایستاده ام چقدر ترسو هستم که خود را اسیر کردم فکر کنم شبیه پرنده ای  شدم که چون نمیخواهد اسیر قفس شود خود را در لانه زندانی کرده است  


اتاقم مرتب شده هر جور بود همه چیز را چپاندم گاهی در این چپاندن‌ها احساس میکردم یک ژاپنی خلاق هستم مثلا در جا دادن پنج جعبه دستمال کاغذی و جزوه‌ی دانشگاهی‌م در یک قفسه ژاپنی درونم به‌ من تعظیم کرد حقا که چه لحظه با شکوهی بود بعد هم رفتم به خانواده پز اتاق مرتبم را دادم اولین اتاقی که بعد از اسباب کشی کاملا مرتب شده است البته در ظاهر! کسی از کشوهایی که بعد از باز شدن فوران میکنند خبر ندارد 

بعد هم اینکه میخواستم سبک زندگی‌تم را عوض کنم و شب ها زود بخوابم روی همین حساب امشب ساعت ۹ شام خوردم  و تصمیم گرفتم ساعت ده و نیم بخوابم حالا اما ساعت یک ربع مانده به یک شب هست و هنوز بیدارم ته دلم هم کمی ضعف میرود به خاطر عملیانی شدن فاز اول  پروژه بزرگم  در همین بی خوابی بود که رفتم در پنجره اتاقم رو کردم به آسمان و ماه را دیدم و آخ که یادم آمد چقدر عاشقم راستش یک روزی عاشق شدم همان روز زمستانی که روی صندلی حس کردم صورتم میسوزد بعد هم کاپشنم را جا گذاشتم و یادم آمد دوباره رفتم برش داشتم بعد هم در اتوبوس ایستگاهی که همیشه پیاده میشدم را رد کردم و اصلا حتی متوجه نشدم بعد هم تا خانه هی یادم می‌آمد و میخندیدم مثل دیوانه ها حالا بماند که کسی که عاشقش شدم اصلا روحش هم خبر ندارد شاید حتی خودش یار دیگری داشته باشد( این چیزی‌ست که هرگاه فکرش را میکنم روحم اشک‌ میریزد) بعد هم آمدم خانه و سریع اسمش را سرچ کردم و در اینستاگرام پیدایش کردم و دیدم ای بابا چقدر شبیه من نیست چقدر شبیه چیزی که میخواستم هم نیز و از همان لحظه بود مه شروع کردم مهرش را از دلم بیرون کردن و نتوانستن و ناکام ماندن این چیزی که فکر میکنم عشق باشد خیلی هجیب است مثلا هیچوقت نتوانستم نگاهش کنم و همیشه از او میگریزم نتوانم به او بخندم من که کارم خندیدن است یا از او سوال بپرسم و مدام نگرانم که یک نفر دیگر را دوست داشته باشد یک نفر نیست بگوید که آخر چرا باید تو رارا بخواهد با این رفتارها خلاصه بماند گاهی هم احساس میکنم قلبم مثل یک کمد ژاپنی ست این همه حس عجیب و غریب را د خود حا داده بوده و چپانده بوده و حالا زمان عاشقی همان زمانیست که در آن باز میشود و تمام این حس ها بدون مقدمه و ترتیب شه میریزند بیرون و تا بیایی جمعشان کنی میبینی که بک عمر پایش گذاشتی


شش ماه اول سال گذشته، پاییز است که شبیه پاییز نیست چه تکرار بیهوده‌ای داشتم تمام روزهای عمرم شبیه به هم.

شاخه‌های گلدانم را که برگهایش میریخت سر بریدم و در گلدان جدید کاشتم و آرزو کردم که ریشه بدهند این شادی های سطحی دارد از عمق غمم کم میکند و این غم‌انگیز است ار خودم می‌پرسم چرا آن لحظه که دریا را دیدی و یا جنگل را و یا هر چیز دیگر را که آرزوی تو نبودند فراموش کردی که غمت باید انقدر عمیق باشد که اگر سنگ درش بیاندازی صدایش در نیاید حالا غمم انقدر عمیق نیست سر کوچکترین ناهماهنگی شپلق  صدا می‌دهد. وقتی کسی از من می‌پرسد شما؟ شما چه میکنی؟ یادم می‌آید که چه غم با ارزشی داشتم! چه غم عمیق و با ارزشی! میخواهم به او بگویم که من کسی هستم که غم عمیق و با ارزشی داشتم غم عمیق و با ارزشی که باعث می‌شد درجحواب هر کسی که میگوید شما دروغ بگویم تا سر افکنده نشوم هر چند که سر افکنده بودم حالا اما هر کس میپرسد شما راستش را میگویم ،میگویم چه میکنم نگاه آدم ها با وقتی که دروغ میگفتم تفاوتی نمی کند نگاه خودم را می بینم که تفاوت می‌کند تمام این مدت نمیدانستم که چه میخوام باشم و فقط بودم این اواخر فکر میکردم میخواهم فقط آدم شادی باشم و این بزرگترین اشتباه من بود آدمی مثل من چگونه میتواند شاد باشد جز اینکه بگریزد؟ 

میخواهم دوباره همان غمی را داشته باشم که عمیق بود که باعث می‌شد شب ها در دفترم بنویسم در من هزار نفر اسیر برای آزادی نقشه میچینند» دوست دارم وقتی جنگل را میدیدم در او گم میشدم انقدر که حتی صدای قدم هایم را نمیشنیدم یا دریا را که دیدم غرق میشدم و با موج‌ها بر میگشتم به ساحل یا کوه مه زده را میرفتم پایین و دیگر پاهایم توان بالا آمدن نداشت این چیزهایی بود که آرزو داشتم چقدر آرزوهایم را گم کرده‌ام! یادم رفته بود که انسان بدون آرزوهایش غریب است؟ چقدر غربت دارم از همان شب‌هایی که نمیدانستم باید خودم بروم دنبال آرزوهایم از همان روزها که نمیدانستم آرزو هم در این دنیا وجود دارد  چقدر حرف وجود دارد که هزار بار گفته ام چقدر تکراری ام همه چیزم تکرار شده  چهار سال این وبلاگ را مینویسم و همه اش یک چیز است نرسیدن و غم 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها